سفارش تبلیغ
صبا ویژن



چندحکایت کوتاه - داستان زندگی ایدال

   

سطل آشغال

درد زانوهاش خیلی اذیتش می کرد اما اون عصا زنان آمد و آمد و کاغذ باطله ای که دستش بود انداخت تو سطل آشعال.

چند متر که از سطل دور شد پاش سر خورد و محکم افتاد زمین.

نوه اش حوصله نکرده بود پوست موز رو بندازه تو سطل آشغال.

رابینسون کروزو

کشتی ما دچار توفان شد. تا آمدیم به خود بجنبیم همه توی دریا با جلیقه های نجات پخش شدیم. نمی دانم چند روز روی آب بودم. چشم باز کردم و خود را در جزیره ای دیدم. رابینسون کروزو درست مثل فیلم حرف می زد. با لهجه تو دماغی. کنار کلبه بدوی اش عمارت بسیار مجللی داشت. همه دور و برش را گرفته بودند. تلفن موبایل رابینسون که زنگ زد کارگردان داد زد: کات. خدارا شکر که سر صحنه فیلمبرداری بودند و گرنه باید خودم رابینسون کروزو می شدم.

اعتیاد یا ...

خیلی هیکل درشت و قوی داشت. خیلی خوش تیپ بود. کم کم لاغر و لاغر تر شد. همه می گفتن معتاد شده، رنگش که زرد بود، تازگی ها سیگار می کشید. پوست و استخون شده بود. با بچه محلا مسخرش می کردیم، دیگه تحویلش نمی گرفتیم، توی جمع راهش نمی دادیم. حتی چند باری بهش توهین هم کردیم. اما فقط می خندید و می رفت. مدتی ازش خبری نبود. تا اینکه یک روز حجلشو سر کوچه دیدیم. فهمیدیم سرطان داشته...

خدا

نه دخترم، خدا را نمی توان دید. این جواب سوالی بود که دخترک از مادرش پرسیده بود. چند روز بعد همان سوال را از پدر پرسید و باز همان جواب را شنید. آخر هفته وقتی برای دیدن پدر بزرگ به خانه اش رفته بود، با تردید از پدر بزرگ پرسید: آیا می شود خدا را دید؟ و پدر بزرگ در جواب گفت: دخترم، من غیر از خدا چیز دیگری نمی بینم..

ازدواج

توی پارک با هم آشنا شدند، هر دو بازنشسته و تنها بودند، چند وقتی بود که همدیگر را زیر نظر داشتند، حالا دریافته بودند که در خیلی از مسایل با هم تفاهم دارند و تصمیم به ازدواج داشتند، زن مطمئن شده بود که در زمان مرگش دیگر روی زمین نخواهد ماند و مرد خوشحال بود که در این اواخر عمرش پرستار خوبی یافته است.



نویسنده » رضا » ساعت 1:14 عصر روز چهارشنبه 86 تیر 27