سفارش تبلیغ
صبا ویژن



داستان - داستان زندگی ایدال

   

مرواریدهاى خفته در آب

       عبدالرحمان با بینى گشاد و صورت استخوانى و چروکیده آفتاب سوخته اش از درون قوطى سیاهى، مشتى قیر برداشت و بر تنش مالید . گفت: مرکب ماهى هر وقت بخواد از دست کوسه فرار کنه مایعى سیاه از خودش بیرون مى فرسته، این قیر با بویى که داره باعث مى شه کوسه نزدیک نشه.»

      کمى مکث کرد و دوباره گفت: «خدارو شکر تا حالا به سراغ من نیومده اینم براى محکم کاریه».
      وقتى گفتم دیگر صید نکن مثل پدرم بیمار مى
 شوى. گفت: «تا زمانى که مروارید درشتى پیدا نکنم که به درخشش صورت قادرم باشد دست نخواهم کشید.»

پسرش، قادر را فقط یک بار دیده بودم. آن هم روزى بود که با دیگر رزمندگان جلو در مسجد آبادى منتظر اتوبوس بودند. بعدها خبرش رسید که مفقودالاثر شده. گفتم: عبدالرحمان، شاید اسیر شده باشه؟

      عرق از سر و رویش مى چکید، بلند شد و با آرنجش چشم ها و پیشانى اش را پاک کرد، زانوهایش مى لرزید، گفت: «اگر اسیر شده بود تا حالا خبرى ازش بهم مى رسید. تنها خبرى که دادند گفتند در عملیات خیبر - جزیره مجنون با چند غواص دیگر به ماموریت رفتند، همه برگشتند به جز قادر من.»

      بغضش را فرو خورد، خط هاى روى پیشانى اش برجسته تر شدند، دوباره گفت: «قادر تنها مروارید گرانبهاى زندگیم بود، بعد از سال ها نذر و دعا خدا او را به ما داد، حالا در زیر دریا خوابیده.»

      کیسه چرمى را دور گردنش انداخت و طناب را دور کمرش بست و رو کرد به من و گفت: «طناب را محکم نگه دار، هر وقت نفسم تنگ شد طناب را مى کشم اون وقت سریع منو بالا بکش.»
      بعد دسته چاقو را بین دو لبش گذاشت و به درون آب سرد شیرجه زد. پدرم مى
 گفت... آب سرد بدترین آب است براى یک غواص.

      به انتظارش شکمم را روى لبه قایق تکیه دادم و طناب در دست به دریا خیره ماندم. با تکان هاى آرام قایق، چشمانم نیمه بسته مى شدند، هنوز خبرى از عبدالرحمان نبود.

      اندکى بعد با صداى به هم خوردن آب نزدیک قایق چشمانم را باز کردم،عبدالرحمان را دیدم، دست هایش را روى لبه قایق گذاشته بود، کمکش کردم و به درون قایق کشاندمش، تندتند نفس مى کشید و سرفه هاى خلط دار مى زد. نگرانش شدم، مدام مى گفتم: حالتان خوب است؟

      دستش را به علامت رضایت بالا برد. کیسه چرمى را از دور گردنش باز کردم. چندلحظه بعد که آرام شد، با چاقوى نوک تیزش به درز صدف ها فشار داد، آن را باز کرد، مروارید ریزى از درون صدف بیرون آورد و در کیسه دیگرى انداخت.

      از فلاکس یک استکان چاى پر رنگ ریخت و بدون قند آن را سر کشید . چند سرفه خشک کرد و گفت: «سلیم، دوباره مى خوام به زیر آب برم» .

      چون از انتظار کشیدن خسته شده بودم گفتم: براى امروز بس است. خسته شده اید. فردا هم مى شود صید کرد.

      بى هیچ اعتنایى به گفته من گره طناب را دور کمرش سفت کرد، قبل از آن که به درون آب شیرجه بزند دستى به سرم کشید و گفت: «جوون، صبور باش» و به درون آب پرید.
این بار هم به انتظار او به دریا نگاه کردم. دیگر حوصله
 ام سر رفته بود. سر طناب در دستم کشیده مى شد. کف دستم مى سوخت. کم کم نگرانى و دلشوره ام بیشتر شد. آب دهانم را به سختى قورت دادم. آخرین قطره آب قمقمه را هم تمام کردم. دهانم را نزدیک آب گرفتم فریاد زدم: «عبدالرحمان بیا بالا».

      فکر مى کردم صدایم در اعماق ۱۷ مترى یا شاید هم بیشتر خواهد پیچید ، طناب را محکم کشیدم، بعد از کشیدن، کیسه چرمى که به انتهاى طناب آویزان بود بالا آمد. ترس تمام تنم را لرزاند، خود او کجا بود؟ شاید هم مى خواست سر به سرم بگذارد یا مرا بترساند. اما مگر چقدر دیگر نفس داشت که در آن زیر بتواند دوام بیاورد.

      کم کم خورشید از وسط آسمان به سمت مغرب پایین تر مى آمد.

      مرتب در قایق راه مى رفتم و به اطراف نگاه مى کردم. دریا آرام تر از قبل شده بود. نسیم گرمى به صورتم خورد، دلم مى خواست برگردم اما وحشت داشتم برگردم. مى ترسیدم عبدالرحمان بالا بیاید و قایق را نبیند و تا ساحل نتواند شنا کند. بهتر دیدم بى حرکت بمانم، تنها کارى که مى توانستم بکنم فریاد کشیدن بود.

      بعد از مدتى متوجه شدم خورشید پایین تر رفته و بزرگتر شده، از تشنگى مجبور شدم چند قطره از آب دریا توى دهانم بچکانم، شورى آب ترک لب هایم را مى سوزاند و سرم گیج مى رفت، دیگر هیچ حسى نداشتم، دراز کش با چشمان نیمه باز به آسمان نگاه کردم، من هم مانند عبدالرحمان امید داشتم به دنبالم بیایند. شاید هم با این حرف مى خواستم خود را تسکین بدهم که همه جا تیره و تاریک شد.

     وقتى چشمانم را باز کردم کیسه چرمى در دستم بود.

     به سستى بالا تنه ام را از روى کف قایق بلند کردم، کیسه چرم را باز کردم، چند تا صدف بود، چاقو را از جیب شلوار بیرون آوردم و به درز صدف ها فشار دادم ،هیچ چیز درونشان نبود حتى یک مروارید ریز.



نویسنده » رضا » ساعت 1:12 عصر روز چهارشنبه 85 اسفند 9