سفارش تبلیغ
صبا ویژن



رضا - داستان زندگی ایدال

   

فصل سوّم

آتش غم

 سرزمین ایران همیشه با کم آبی مواجه بوده و هست و به همین جهت مردم ایران به سبزی و گیاه احترام و علاقۀ بسیار دارند. درختان و جویبارهای روان ، گل و سبزه ای که در باغهای کهن ایران برای زیبایی و تفّرج کاشته شده بودند آنچنان بر دل بیننده اثر می گذارد که وقتی کسی به بهشت فکر میکند چنین منظره ای به نظرش می رسد. اصل کلمۀ فردوس به معنی بهشت از پردیس می آید. این کلمه در فارسی پهلوی به معنی باغ گل و درخت بوده است. یونانیانی که در زمان کورش کبیر با دربار ایران مراوده داشتند تعریف چنین باغهایی را به یونان برده و این امر چنان برایشان اثر گذاشته بود که در زبان یونانی و لاتین که اصل بیشتر زبانهای اروپائی است پردیس به عنوان بهشت استفاده می شود. در زبان انگلیسی کلمۀ بهشت از پردیس آمده است.صبح روز بعد رامین و رکسانا از خواب بیدار شدند و خود را برای روزشان آماده کردند. هر دو صبح زود از میان باغ هتل رد شدند و منظرۀ درختان و گلها ی زیبا در آنها احساسی لذت بخش بوجود آورد. آنها تمام شب را در آغو ش هم گذرانده بودندو قدم زدن در آن باغ به شادیشان اضافه کرد. آنها مدتی را صحبت کنان در باغ به سر بردند سپس برای خوردن صبحانه وارد ساختمان هتل شدند. در حالی که صبحانه می خوردند رامین به رکسانا گفت:"شهر یزد دیدنی های زیادی داره و مدت زیادی طول می کشه تا بتونیم تمام اونها را ببینیم." رکسانا از رامین پرسید :" کجا رو می خواهی اوّل ببینی؟" رامین هم در جواب گفت:" بیا اوّل آتشکده رو ببینیم." و رکسانا به شوخی اضافه کرد:" و شهرزاد خوشگلتو!! " رکسانا ادامه داد:" واقعأ فکر می کنی که آتش آتشکدۀ یزد از آتشی که تخت جمشید رو سوزونده درست شده و این همه سال به سوختن ادامه داده؟" رامین جواب داد:" موبدان که اینطوری می گن." رامین ادامه داد:" این همون آتشی است که کتابخانۀ زرتشتی ها را سوزونده و باعث شده که بیشتر نوشته های زرتشتی برای ابد از بین برن. این طوری که من شنیدم کتابهای مذهبی زرتشت حتی مقدار زیادی دسور تهیّۀ دارو در میان داشته که خیلی شفابخش بودن." رکسانا گفت:" چی می شد اگه این کتابها هنوز از بین نرفته بودن" رامین جواب داد:"حتمأ همانطوری که پورزند موبد می گفت ممکنه در یک دنیای دیگه تخت جمشید هنوز نسوخته و کتابهای زرتشتی هم هنوز در دسترس همه قرار داره."

رامین ادامه داد:" در اون دنیا الکساندر بعد از شکست داریوش سوّم با اون صلح کرد و هر دو امپراتوری ایران و یونان به وجودشون ادامه دادند. الکساندر هم با دختر داریوش سوّم ازدواج کرده بود و از او پسری داشت که بعدأ به پادشاهی می رسید.چون این پسر مذهب زرتشتی را از مادرش به ارث برده بود شاهی پر حکمت و عادل می شد و مذهب زرتشتی را مذهب امپراتوری یونان می کرد و در نهایت باعث می شد که امروز اکثر مردم دنیا زرتشتی باشن و یا حداقل تمامی مردم ایران زرتشتی بودند.

بعد از اینکه رامین و رکسانا صبحانه شان را تمام کردند سوار ماشینشان شدند و وارد خیابانهای یزد شدند. به پشت چراغ قرمزی رسیدند ، جوانی که یک دستش را از دست داده بود به آنها نزدیک شد و از آنها تقاضای پول کرد. رامین هم که در دل می گفت:" بیچاره حتمأ دستش را در جنگ از دست داده" مقداری پول از جیبش در آورد و به او داد. جوان هم تشکر کنان از آنها دور شد.

رامین و رکسانا که هنوز از دیدن جوان بی دست ناراحت بودند در دل بر صدام و آمریکا لعنت می گفتند. بیشتر ایرانیان جنگ بین ایران و عراق را نتیجۀ سیاست آمریکا در منطقه می دانستند و به این جهت از آمریکائیها دل خوشی نداشتند. در واقع ایرانی ها این عمل آمریکا را که پیش از جنگ با ایران روابط خوبی داشت یک خیانت طلقی می کردند. کمک مستقیم آمریکا به عراق بصورت کمکهای نظامی و اقتصادی از یک جهت نتایج وخیمی برای ایران به بار آورد و از طرفی دیگر ادامۀ جنگ ایران و عراق به حکومت اسلامی ایران اجازه داد که قوی تر شود چرا که مردم در زمان جنگ همیشه از دولت خود چه خوب و چه بد حمایت می کنند.

بالاخره به کوچه ای که شب قبل موبد و شهرزاد را در ان پیاده کرده بودند رسیدند. در حالی که از کنار مغازۀ زرتشتی رد می شدند رکسانا به رامین گفت:"بیا بعد از اینکه آتشکده رو دیدیم این مغازه رو هم ببینیم" رامین گفت:" حتمأ " .

در انتهای کوچه رامین وارد خیابان اصلی شد که ماشینش را پارک کند. وقتی ماشین را پارک کردند به طرف آتشکده رفتند.

ساختمان آتشکده بسیار زیبا بود و جلوی ساختمان گلکاری شده بود. وقتی که آنها وارد آتشکده شدند عدّه ای موبد را دیدند که در حال انجام امور مختلف بودند. وقتی دقیقتر نگاه کردند پورزند را دیدند که در کنار موبدی دیگردر لباس مخصوص موبدان زرتشتی ایستاده بود. رامین و رکسانا هر دو به دنبال شهرزاد می گشتند که چشمشان به آتش آتشکده افتاد. هر دو خوشحال بودند که آتش را می دیدند. آتش می درخشید و منظرۀ زیبایی را بوجود آورده بود. آتش سوزان نشانی از آتشی بود که جهان را بوجود آورده بود. رامین دلش می خواست بداند که این آتش چه مدتی است که در حال سوختن است. او می دانست که این آتش حتی قبل از اینکه او بدنیا بیاید می سوخته و هنوز هم درحال سوختن است. آنها به پورزند و موبد دیگر نزدیک شدند. پورزند به آنها لبخندی زد و سرش را به نشانۀ احترام تکان داد. رامین و رکسانا هم متقابلأ سرشان را تکان دادند و بعد به موبد آتشکده که به سئوالات گروهی از مردم پاسخ می داد گوش دادند. مردی پرسید:" معنی زندگی در فلسفۀ زرتشت چیست؟"

موبد در جواب گفت:" خوشبختی از روش زندگی بوجود می آید و خوشبختی برای کسانی است که برای دیگران هم خوشبختی    می خواهند." مردی دیگر که بنظر می رسید با مذهب زرتشتی آشنائی دارد پرسید:"آیا این طور نیست که بنابه تعلیمات زرتشت بیشتراز یک خدا وجود دارد؟" موبد گفت:" زرتشت به ما یاد می دهد که اهورمزد شش وجود مقدّس را آفرید. اوّلین انها وجود فکر نیک، دوّمین آنها وجود حقیقت جاودان ،سوّمین آنها قدرت مقدّس ،چهارمین آنها وجود عشق ،پنجمین آنها وجود کمال و سلامت و ششمین آنها وجود جاودانگیست. آن مرد پرسید:" در این صورت مذهب زرتشتی مذهب یکتاپرستی نیست." موبد جواب داد:" مگر در مذاهب یکتاپرست دیگراعتقاد به فرشتگان و شیاطین وجود ندارد. اینها هم موجودات مافوق بشری هستند که خداوند بوجود آورده." او ادامه داد:" به علاوۀ شش وجودی که اهورمزد بوجود آورده ، سه وجود دیگر هم آفریده شده. دو عدد از آنها مرد و زنی هستند که ذوجی را تشکیل می دهند. وجود مرد همایت کننده و وجود زن تقدیس الهیست. نهمین وجود شعلۀ الهی است که در قلب همه می سوزد و به همین جهت درمراسم زرتشتی آتشی به این نشانه استفاده می شود.

مرد دیگری پرسید:"آیا اینطورنیست که در دین زرتشت اهورمزر و اهریمن که دو وجود برابر هستند با هم مرتب در جنگند؟"این دفعه پورزند جواب داد:" با اینکه خالق عالم یکی است ولی دنیای ما براساس ضدّیت نیکی و بدی کار می کند. برای مثال ما در انجام امور خود آزادی انتخاب داریم ،می توانیم انتخاب نیک بکنیم و به اهورمزد کمک کنیم یا انتخاب بد بکنیم و به اهریمن کمک بکنیم". ناگهان همه در اطاق متوجه ورود زن زیبایی شدند که لباسی بسیار قشنگ به تن داشت و بر سرش روسری حریری داشت. رامین و رکسانا شهرزاد را شناختند. شهرزاد در دست کتابی داشت و و قدم زنان به شیشه ای که آتش مقدّس در پشتش قرار داشت نزدیک شد. او کتاب را باز کرد و با صدای بلند گفت:"از کتاب مقدّس گاتها ،آیات یاسنای (فصل) سی یم."

همه در سکوت به شهرزاد که آیه ها را می خواند گوش می دادند. شهرزاد خواند:" ای کسانی که به حقیقت علاقه دارید من دربارۀ اهورمزد و اهریمن خواهم گفت. من به شما خواهم گفت که چگونه به اهورمزد دعا کنید و چگونه راه کمال را طی کنید و به نور حقیقت و بهشت برین بروید. به حقیقت گوش بدهید و بین خوبی و بدی را انتخاب کنید و قبل از رسیدن روز رستاخیز کلمات اهورمزد را در دنیا پراکنده کنید. دردنیای اندیشه ، خوبی و بدی به شکل خوبی و بدی در گفتار، کردار و پندار است. انسان خردمند نیکی را از میان آن دو خواهد گزید در حالی که انسان بی خرد بدی را خواهد گزید و گمراه خواهد شد.

در ابتدا اهورمزد و اهریمن زندگی و عدم زندگی را بوجود آوردند. کسانی که عدم زندگی را دنبال می کنند به دروغگویی، آلودگی و گمراهی کشیده شده و بدترین اندیشه را خواهند داشت. در حالی که کسانی که زندگی و حقیقت و درستی را انتخاب می کنند بهترین اندیشه را خواهند داشت.این حقیقت جاودانی است. اهریمن بدترین کردار را بر گزید در حالی که اهورمزد با نوردانش و پاکی اندیشه حقیقت جاودانه را پذیرفت. آنهایی که کردار نیک را گزیدند و به اهورمزد ایمان دارند نیز حقیقت جاودانی را پذیرفته اند .

کسانی که به اهریمن اعتقاد دارند راه درست را انتخاب نکردند چرا که آنها بوسیلۀ اهریمن به گمراهی کشیده شده اند. کردار ناپاک ایشان نتیجۀ اندیشۀ بد آنهاست. کسانی که با ایمان قوی ،اندیشۀ نیک و حقیقت و خلوص به اهورمزد ایمان دارند ،وجود عشق و دوستی به آنها قدرت بدن می دهد.این چنین کسانی بدون شک در راه زندگی موفق خواهند بود.و بندۀ خوب اهورمزد هستند. وقتی گناهکاران به جهت گناهانشان تنبیه می شوند ،ای ایزد دانا، آنها به قدرت اندیشۀ نیک پی خواهند برد. آنها این حقیقت را خواهند دانست و خواهند دانست چگونه از بدی دور شده و به موفقیت حقیقت و خلوص اندیشه کمک کنند. امیدواریم که بندگان خوب تو باشیم ای ایزد جهان آفرین مانند آنهایی که دنیا را بازسازی می کنند. به ما کمک کن که فکرمان از راه راست منحرف نشود و قلب و اندیشه مان ما را به سوی تو راهنمایی کند.

هنگامی که گمراهان شکست خوردند ، آرزوی آنهایی که گمراه نیستند به حقیقت خواهد پیوست و آنها از نعمات تو برخوردار خواهند شد.هنگامی که شما قوانین اهورمزدا را برای خوشبختی بکار ببرید ،و اگر بیاموزید که انسلن دروغگو برای ابد مجازات خواهد شد و انسان نیکو از لذت جاویدان برخوردار خواهد شد ،در زندگی به آسایش و خوشبختی خواهید رسید."
شهزراد که آن فصل کتاب را تمام کرده بود ساکت شده و به شعلۀ آتش مقدّس نگاه می کرد. همۀ کسانی که آنجا بودند محو تماشای شهرزاد بودند. همه در سکوت به مطالبی که او خوانده بود فکر می کردند. بعد از این شهرزاد به جایی که پورزند و موبد یزد ایستاده بود نزدیک شد. رامین و رکسانا هم انجا ایستاده بودند. رکسانا رو به دیگران کرد و گفت:" وقتی که من به آتش مقدّس نگاه می کنم ،نابودی قسمت اعظم اوستا را که بر دوازده هزار قطعه پوست با خّط زرین نوشته شده بود می بینم." یکی از کسانی که آنجا ایستاده بود پرسید:"دربارۀ بهشت و جهنّم دین زرتشت چی می گوید؟" شهرزاد گفت:"وقتی کسی می میرد وجو او از بدنش خارج می شود و بر اساس راهی که در زندگی انتخاب کرده یا به محیط نور و آهنگ می رود و یا به محیط تاریکی و جدایی".

بهشت و جهنّم نه به عنوان یک محیط مادّی بلکه به عنوان یک محیط جاودان معنوی نشان داده شده است. ولی به مرور زمان هویّت بهشت و جهنّم به حدّی عوض شد که به حد خود در زمان ساسانیان و ادرا ویراف رسید". همان مرد پرسید:"دربارۀ باز زیستی دین زرتشت جه می گوید." شهرزاد در پاسخ او گفت:"تنها جایی که در گاتها راجع به باز زیستی صحبت می شود در آیۀ یازدهم فصل چهل و نهم است." این آیه می گوید:"کسانی که نور درونی شان به قدرت نمی درخشد و هنوز به نور حقیقت نرسیده اند. به این خانۀ دروغ ( این دنیا) بر خواهند گشت." بین حرکت در راه حقیقت و قانون کارما در مذهب هندو مشابهت زیادی وجود دارد. در قانون کار ما باز زیستی قسمت عمده ای است ولی در مذهب زرتشت باز زیستی نه تأیید و نه انکار شده است. بر این اساس اگر امری در زندگی به اتمام نرسیده باشد روح بر خواهد گشت تا آن را به اتمام برساند. به طور کلّی نمی شود گفت که مذهب زرتشت به باز زیستی اعتقاد دارد ولی آنرا انکار هم نمی کند." زنی از او پرسید:"مذهب زرتشت دربارۀحقوق و وظایف زنان چه می گوید؟" شهرزاد پاسخ داد:"در فصل پنجاه و سوّم زرتشت دربارۀ ازدواج صحبت می کند. در آیۀ سوّم او به کوچکترین دختر خود پورچستا می گوید:" اهورمزد به تو شوهرت را هدیه داده ،شوهری که با اندیشه خوب و حقیقت یکی است. پس در این باره فکر کن و بر اساس عشق و غریزۀ خود انتخاب کن". در آیۀ بعد دخترش به او پاسخ می دهد:"که من در این باره فکر کردم و او را به عنوان همسر و پدر فرزندانم انتخاب کردم. من همسری خوب و با وفا خواهم بود. امیوارم که اهورمزد به فرزندان ما نیکی و حقیقت را بدهد." در آیۀ پنجم زرتشت می گوید:"ای زنان و مردان جوان، به این کلماتی که من می گویم گوش بدهید. آنها را در ذهنتان و قلبتان نگاه دارید. سعی کنید که دراندیشۀ نیک و حقیقت ازیکدیگر سبقت بگیرید و در نتیجه هر دو از میوۀ عشق لذت خواهید برد." شهرزاد ادامه داد:"زرتشت می گوید که در زندگی زناشویی هم زن و هم مرد به همدیگر وظیفه دارند که نتیجۀ آن تا زمانی طولانی احساس خواهد شد. زرتشت هیچ وقت نمی گوید که زن بندۀ شوهرش است. بطور کلی نقشۀ کاملی برای زندگی زناشویی نمی دهد. بلکه فقط در این مورد راهنمایی می کند." سپس ادامه داد:" در واقع مذهب نمی تواند به جزئیات مشکلات زندگی پاسخ بدهد بلکه فقط انسان را به جهت درست هدایت می کند. مذهب زیربنای درستش را به انسا ن ارائه می کند و بر اساس این زیربنا در زمانهای مختلف و برای امور جزئی پاسخی متناسب یافته می شود."

همه از گوش دادن به شهرزاد به شوق امده بودند و می خواستند به ادامۀ حرفهای او گوش دهند ولی ناگهان ملایی که رامین و رکسانا شب قبل در هتل دیده بودند با همراهانش وارد معبد شدندو این باعث بروز ترس و ناراحتی در همۀ شنوندگان شدند.
ملا با نگاهی سرد به مسلمانانی که داخل آتشکده بودند نگاه کرد. چون دیدن از آتشکده می توانست همانند دیدن از تخت جمشید و یا اماکن دیگر توریستی باشد، ملا با وجود ناراحتی و بی علاقگی نمی توانست به این مسئله اعتراض کند. ولی او مدتها بود که احساس می کرد در این آتشکده چیزی حکومتی را که او هم جزئی از آن است تهدید می کند. موبد یزد به او گفت:" به آتشکده خوش آمدید. در اینجا بجز دوستان کسی دیگر را نخواهید یافت." ملا بدون اینکه او را نگاه کند رو به مردمی که درون آتشکده بودند کرد و گفت:"زرتشتی ها و یهودیان دشمنان بزرگ اسلام هستند." پورزند در جواب گفت:"در شهر یزد در زمانهای قدیم مسلمان ها ،مسیحیها ، یهودیها و زرتشتیها در صلح و آرامش در کنار یکدیگر زندگی می کردند." ملا به مسخره گفت:"رئیس جمهور اسرائیل هم در یزد به دنیا آمده

شهرزاد به ملا نزدیک شد و درحالی که لبخندی به لب داشت از او پرسید:"تا به حال داستان شاهزادۀ جزیرۀ سیاه را شنیده اید؟" مردم که از شجاعت بی حّد این زن ناآشنا متعجب بودند ترسان به این صحنه نگاه می کردند. ملا هم با عصبانیّت به او نگاه کرد. شهرزاد ادامه داد:"در جزیرۀ سیاه مانند یزد مسلمانان ، مسیحیان ، یهودیان و زرتشتیان در صلح و آرامش تحت حکومت شاهزاده ای زندگی می کردند. جادوگری شاهزاده را به نحوی جادو کرد که او از کمر به پایین به سنگ مرمر تبدیل شد و همۀ مردم جزیره هم به ماهی تبدیل شدند. این ماهی ها به چهار رنگ بودند. رنگ سفید برای مسلمانان ، رنگ آبی برای مسیحیان ، رنگ قرمزبرای زرتشتیان و رنگ زرد برای یهودیان." ملا با لحنی عصبانی گفت:"شما کی هستین؟" شهرزاد باآرامی جواب داد:"اسم من شهرزاد است." ملا با عصبانیّت گفت:"شما می دونید که حتی ورود یک مسلمان به یک آتشکده گناهه؟" شهرزاد گفت:" پس چرا شماوارد اینجا شدید؟" ملا که از این جواب خوشش نیامده بود تصمیم گرفت که این زن پر رو را دستگیر کند . با عصباتیّت فریاد زد:"من اینجا آمدم که مردم رو از گمراهی نجات بدم." شهرزاد با قوّت قلب جواب داد:"هیچکس اینجا گمراه نمی شه. کسانی که اینجا هستند فقط دربارۀ مذهب اجدادشان کنجکاو هستند ، من هم فقط به سئوالهای اونها جواب می دم."ملا که فکر می کرد موقعّیت خوبی بدست آورده که به هر بهانه ای شهرزاد را دستگیر کند از او پرسید:" شما مسلمان هستید؟" شهرزاد در جواب گفت:"نه." ملا دید که نمی تواند او را به دلیل پیروی از مذهبی دیگر دستگیر کند مگر اینکه او بهائی باشد ،از او پرسید:" شما بهائی هستید؟"شهرزاد دوباره در جوابش گفت:"نه". ناگهان پورزند گفت:"آقای عزیز ما در زیر چترحکومت اسلامی و آزادی مذهب که بوسیلۀ دولت اسلامی به ما داده شده مشغول انجام وظایف دینی خود هستیم." ملا در حالی که به شهرزاد اشاره می کرد از پورزند پرسید:"آیا ایشان زرتشتی هستند؟" موبد یزد در پاسخ گفت:" بله" ملا هم بلافاصله گفت:"پس اجازه بدید من شناسنامش رو ببینم." رامین و رکسانا و هر دو موبد از ترس به خود لرزیدند چرا که می دانستند که شهرزاد شناسنامه ای ندارد. همه شان خواستند بهانه ای برای شهرزاد بتراشند وقتی که شنیدند که سهرزاد گفت:"من شناسنامه ای ندارم."

ملا خیلی خوشحال بود و با خود گفت:"حالا گیرش آوردم." پورزند گفت:"ما داریم برای این خانم شناسنامه می گیریم. این خانم جزئی از جامعۀ زرتشتی یزد است." ملا جواب داد:" متأسفم ، اگر این خانم زرتشتی بود باید شناسنامه ای می داشت که این مسئله را نشان می داد." او دستش را به طرف شهرزاد دراز کرد. رامین که این را دید بدون هیچ تردید به طرف ملا حرکت کرد. یکی از پاسدارهایی که همراه ملا بود جلوی رامین را گرفت. ملا با اشاره به شهرزاد گفت که باید با او برود. رامین ، رکسانا ، دو موبد و تمام مردمی که در آنجا بودندبا ناراحتی به این صحنه نگاه می کردند .پاسداران نیز آماده بودند که در صورت شلوغ شدن به مردم حمله ور شوند. ملا و شهرزاد به همدیگر نگاه می کردند. رکسانا با نگاهش به رامین فهماند که باید برای کمک به شهرزاد کاری کند. رامین نگاهی به پاسداران کرد و متوجه شد که به هیچ وجه نمی شود با آنها در افتاد. رکسانا با خود در دل می گفت:"همۀ این مردمی که اینجا هستند بدبخت و ترسو هستند. "

 

شهرزاد رو به رامین و رکسانا کرد و گفت:"ناراحت نباشید ، همه چیز درست خواهد شد." بعد رو به ملا کرد و گفت:"بیا به آرامی از اینجا خارج شویم."شهرزاد و ملا به همراهی پاسدارها از آتشکده خارج شدند. مردم هم بدنبال آنها از آتشکده خارج شدند. در پائین پلّه ها ی آتشکده شهرزاد متوقف شد ،رو به آنها کرد که خداحافظی کند ولی یکی از پاسدارها او را هل داد و گفت:"راه بیفت بریم." مردم که این را دیدند با عصبانیّت جلو آمدند. یکی از آنها گفت:"این کاری که شما دارید می کنید برخلاف اسلامه." رکسانا که در حال گریه کردن بود متوجه شد که رامین با تلفن همراهش مشغول تلفن زدن است. تلفن مدتی زنگ زد تا اینکه بالاخره کسی آن را جواب داد. در آن طرف خّط خواهر رامین بود که تلفن را بر داشته بود. بعد از سلام ، رامین از او پرسید:" بابا خونه است؟" او جواب داد:" نه، بعد از ظهر بر می گرده." رامین گفت:" به محض اینکه خونه اومد به بهش بگو که من می خواهم باهاش صحبت کنم" خواهر رامین که اسمش شهرزاد بود گفت:"مگه چیزی شده؟ ،ببینم برای تو و رکسانا اتفاقی افتاده؟" رامین پاسخ داد:" نه ،هر دو خوبیم. یک مسئله ای پیش امده که به کمکش احتیاج داریم. بعد از ظهر همه چیز را توضیح می دهم."

رامین رو به رکسانا کرد و گفت:"بابا یه قاضیه و ممکنه بتونه به ما کمک کنه". با وجود اینکه رامین تلاش میکرد به یک طریقی به شهرزاد کمک کند ، رکسانا هنوز ناراحت و غمگین بود.

 



نویسنده » رضا » ساعت 9:0 صبح روز دوشنبه 85 مرداد 9

 

فصل دوّم

- یزد

از پنجره پشت ماشین روستا و معبد کوه چک چک پیدا بود که لحظه به لحظه کوچکتر و دورتر می شد. رکسانا در عقب ماشین در کنار شهرزاد نشسته بود و غرق تماشای شهرزاد بود. با دیدن موهای زیبای شهرزاد ،او نیز می خواست که روسریش را بردارد ولی از این عمل خود داری کرد. رامین هم که به انتهای جادۀ خاکی رسیده بود وارد جاده یزد شد. رامین کولر ماشین را روشن کرد ، کم کم هوای داخل ماشین خوب و خنک شد. رامین هنوز نمی توانست ظهور شهرزاد را باور کند و به همین دلیل سئوالاتی داشت که می خواست از همسرش درباره چیزهایی که او از نزدیک دیده بپرسد ولی از روی ادب تصمیم گرفت آنها را برای وقت دیگری بگذارد. رامین در دل خوشحال بود که موبد و شهرزاد در آنجا هستند. او از روی کنجکاوی و نه از روی مخالفت می خواست با موبد دربارۀ مذهب بحث کند. رو به موبد کرد و گفت:" شما حتمأ دربارۀ دوقولوهای ایرانی که از سر به هم چسبیده بودند و در سنگاپور جونشون رو از دست دادند شنیده اید. فکر نمی کنید که همین موضوع می تونه دلیل محکمی برای رد کردن وجود خدا باشه. چطور خدایی که به همه چیز داناست و تمام عالم رو بوجودآورده چنین اشتباه بزرگی رو انجام بده و کسانی رو مثل لاله و لادن خلق کنه".

موبد در جواب رامین گفت:" این دنیا مثل میدان جنگی می مونه که در اون اهورمزد و اهریمن دائمأ در حال جنگ هستند. رامین که منتظر چنین جوابی بود گفت:" پس مذهب زرتشت اونطوری که شما گفتید یک مذهب یکتاپرست نیست بلکه به دو وجود اهورمزد و اهریمن در مقابل همدیگر اعتقاد داره." موبد گفت:"من نگفتم تمام عالم ، فقط در این دنیا." و ادامه داد که:"این دنیا فقط قسمت کوچکی از تمام عالمه و با اینکه در این دنیا اهورمزد و اهریمن در حال جنگ هستند ،در تمام عالم فقط ایزد دانا حکمفرماست. دنیایی که ما در اون زندگی می کنیم نتیجه انفجار عظیمی بوده، در حالی که عالم همیشه اینجا بوده و خواهد بود."

رامین پرسید:"پس چرا ایزد دانا دنیایی نا کامل مثل دنیای ما خلق کرده؟" موبد ادامه داد:"چون این دنیا در نتیجۀ اختلاف بوجود آمده، اهورمزد و اهریمن نمی تونن بدون هم وجود داشته باشن همانطوری که ذرّات اتمی با وجود اختلافی که با هم دارن در کنار یکدیگر در مادّه باقی می مونن." رامین گفت:"نظر شما چیه؟ بهتره حکومت زرتشتی بجای حکومت اسلامی در ایران حکمفرما بشه؟!" موبد جواب داد:" نه، چنین اشتباهی در دورۀ ساسانی اتفاق افتاد. من فقط می خوام که مذهب زرتشت به زندگی معنوی مردم ایران کمک کنه. رامین به شوخی گفت:"ممکنه اخوند ها هم آدمهای بی مذهب رو مجرم حساب نکند!!" موبد در ادامه گفت:"باید بگم که تنها اخوندها نیستند که مذهب زرتشت را خفه کردند ما زرتشتی ها هم مقصریم. حدود هزارو چهارصد سال زرتشی ها فقط با هم ازدواج کردند و مذهبشان را گسترش ندادند ، برای همین هست که مذهب زرتشتی فقط به فرزندان زرتشتیان قدیم و نه به همۀ ایرانی ها تعلق دارد."

موبد دست در کیفش کرد. کتابی را از آن خارج کرد و به رکسانا داد و به او گفت:" به این کتاب نگاه کن ، بعد خواهی فهمید که چطور آلودگی و خودبینی موبدان زرتشتی در زمان ساسانیان موقعی که دین زرتشت دین رسمی ایران بود باعث پیروزی اعراب و سلطۀ اسلام بر ایران شد. این کتاب یکی از نوشته های ادرا ویراف است. او در زمان خودش معروف به خداشناسی بوده ولی در عین حال که یک موبد به شمار می آمد ، هفت خواهر داشت که همه را به زنی برده بود!" رکسانا کتاب را از موبد گرفت و نگاهی به نوشته های روی جلد کرد. اسم کتاب سفری به بهشت و جهنم ،او را به یاد فیلم ایتالیایی به نام دانته انداختکه مدتی قبل با زیرنویس فارسی دیده بود. رکسانا شروع به خواندن کتاب کرد. در مقدمۀ کتاب ، ادرا ویراف ، مردی با پندار نیک ، گفتار نیک و کردار نیک، انتخاب شد که به عالم غیرمادّی سفر کند. برای اینکه خود را آماده کند ویراف از سه پیالۀ طلائی پر از شراب و معجون ویشتاسب نوشید (رکسانا بیاد آورد که دوست زرتشتی اش در دانشگاه به او گفته بود که زرتشتیان مانند مسلمان ها، یهودیان و مسیحیان نمی توانند در مراسم مذهبی شراب یا مواد مخدّر استعمال کنند.) و روح او به پل چینوات در چاقات دائیتیک منتقل شد.رکسانا نمی دانست که آیا معجون ویشتاسب باعث شده بود که ویرافاین خیالات را ببیند یا نه؟.

کتاب ادامه داد:"وقتی ویرافوارد بهشت شد فرشته ها او را همراهی کردند. او دربارۀ قشنگی ها و آرامش بهشت صحبت می کرد. وقتی او بر راه ستارها قدم گذاشت ،پندار نیک او پذیرفته شد. کسانی که در راه ستارها قدم می زدند به روشنی ستارها می درخشیدند. سپس ویراف در راه ماه قدم گذاشت راهی که در آن گفتار نیک پذیرفته می شود. کسانی که در این راه قدم می گذارند مانند ماه می درخشند. بعد از این قدم در راه خورشید گذاشت ، راهی که در آن کردار نیک پذیرفته می شود. کسانی که در این راه می روند مانند خورشید می درخشند. در حالی که ویراف به همراه فرشته ها در بهشت قدم می زد ،او می دانست که این همه نتیجه کارهای خوب او در دنیای زندگان است. سروش و ادر دو فرشته همراه ویراف او را از رودخانه ای رد کردند که در نظر او گل آلود بود. فرشته ها به او گفتند که این رودخانه از اشک زندگان برای مردگان بوجود آمده و به ویراف هشدار دادند که برای مردگان نباید غم خورد و این غم خوردن برای آنها سختی به همراه خواهد داشت. وقتی به روح گناهکاران رسیدند ،ویراف دید که هر گناهکاری با عذابی مناسب با گناهش تنبیه می شود. او مردی را دید که پشت سرهم به صورت دردناکی کشته می شود. ادر به او گفت:"این روح مردی است که فردی خداشناس را گمراه کرده." ویراف مرد دیگری را دید که ماری از دهانش بیرون می آمد و مارهای دیگری هم به دور دست و پای او پیچیده بودند. ادر گفت:" این روح مردی است که با مرد دیگری نزدیکی کرده." همینطور که رکسانا به خواندن کتاب ادامه می داد متوجه شد که بیشتر گناهکارانی که در جهّنم درعذاب بودند زنان بودند و گناهشان این بود که به یک طریقی به دستور مردی عمل نکرده بودند. کتاب راجع به زنی صحبت می کرد که باید دائمأ لب و زبانش را بر روی اجاقی داغ می گذاشت و گناهش این بود که با شوهرش وقتی که او می خواست نزدیکی نمی کرد. زن دیگری در هوا شناور بود و زبانش کشیده شده ، به دور گردنش پیچیده شده بود. گناه او این بود که در زندگی با شوهرش مخالفت می کرد و از او بد گوئی می کرد و به او فحش می داد. زن دیگری دائمأ گریه و زاری می کرد. بر سرش تگرگ می بارید و در زیر پایش جویباری از فلز مذاب و سوزان وجود داشت و خودش سر و صورتش را با چاقو می برید. سروش و ادر توضیح می دادند که این روح زنی است که در زندگی بدون داشتن شوهر حامله شده و سپس نوزادش را از بین برده. برای عذابش او دائمأ صدای نوزادش را می شنود و از ناراحتی می خواهد سرو صورت خود را با چاقو ببرد. او به هر طرف می دود که نوزادش را پیدا کند و این التهاب مانند راه رفتن بر روی فلز مذاب می ماند.

رکسانا بعد از خواندن این صفحات با خود گفت:"مذهب زرتشت واقعأ برای زنان هیچ ارزشی قائل نیست". شهزراد که به او نگاه می کرد و به نظر می رسید که فکر او را می خواند گفت:" خیالاتی که ویراف دیده هیچ ربطی به مذهب زرتشت ندارد. در حقیقت این نمونه اشکالاتی است که در زمان به قدرت رسیدن مردان مذهبی بوجود می اید. زمانی که دنیا گرائی و آلودگی بر ایران چیره شده بود." شهرزاد ادامه داد:" در زمان پارتیان که قبل از ساسانیان حکومت می کردند مذهب از دولت جدا بود ولی اعتلای معنوی دین زرتشت بر زندگی مردم ایران غلبه داشت.ایرانیان آن زمان ایران رو که به دست یونانیان به خرابی کشیده شده بود آباد کردند و رومیان رو شکست دادند به طوری که ایران در زمان داریوش بسیار بزرگ شده بود. زمان درازی بعد از پارتیان وقتی که ساسانیان در ایران به حکومت رسیدند مذهب زرتشت فقط به اسم ،مذهب کشور بشمار می آمد و قدرت و اهداف موبدان که در حقیقت بر خلاف آنچه که زرتشت گفته بود عمل می کردند ماهیّت اصلی دین زرتشت رو تغییر داده بود.

نوشته های ادر ویراف مانند نوشته های " نیچه" در کتاب " و زرتشت گفت" به هیچ عنوان ماهیّت اصلی دین زرتشت را نشان نمی دهد و هیچ کدام از این تحاریف در کتاب گاتها و تعلیمات زرتشت که قبل و بعد از حملۀ الکساندر به ایران بر جای مانده بود وجود ندارد."

 

بعد از این شهرزاد دوباره سکوت کرد. ماشین در طول جاده حرکت می کرد ولی هیچ کس حرفی نمی زد. رکسانا داشت هنور به چیزهایی که شهرزاد به او گفته بود فکر می کرد.

در حالی که به یزد نزدیکتر می شدند رکسانا متوجه شد که ماشین ها را چک می کنند. رکسانا که می دانست اگر کسی را بدون روسری ببینند حتمأ اذیت خواهند کرد از کیف خود روسری دیگری را در آورد و به شهرزاد داد. شهرزاد روسری را از او گرفت ولی آن را به سر نکشید. رکسانا که می دانست خطر نزدیک است به شهرزاد گفت:"در زمان ما اگر کسی موهای سرش را نپوشاند دستگیر خواهد شد. خواهش می کنم روسری رو به سر کن." کم کم سربازها از دور دیده می شدند. رکسانا و رامین فکر می کردند که دستگیر خواهند شد ، همه به زندان خواهند رفت و در زندان آنقدر اذیت خواهند شد تا اینکه با رشوه بتوانند یک جوری خودشان را آزاد کنند. وقتی به مانع روی جاده نزدیک شدند رامین ماشین را متوقف کرد. سربازی به ماشین نزدیک شد و به داخل ملشین نگاه کرد. سرباز وقتی شهرزاد را بدون روسری دید متعجب شد. او از روی شانه به سربازان دیگر نگاهی انداخت و بعد دوباره به شهرزاد نگاه کرد و با اشاره به او گفت که او در خطر است و باید روسری را بر سر بکند. بعد سرباز انگشت بر لب گذاشت و به آنها علامت سکوت داد. بعد از آن سرباز از ماشین دور شد و به رامین اشاره کرد که می تواند برود. رامین هم ماشین را به حرکت درآورد و از آنجا دور شد.

رامین با عصبانیّت به شهرزاد گفت:"اون سرباز به شما این دفعه رو اختار داد. اگر اهمیّت نمی دین که خودتون به دردسر بیافتین، اقلأ به فکر ما باشید. رکسانا رو به شهرزاد کرد و گفت:"خواهش می کنم روسری را سرتون کنین ، دفعه بعد ممکنه به این آسونی از دستشون خلاص نشیم." شهرزاد لبخند زنان دست رکسانا را در دست گرفت و سرش را به علامت موافقت تکان داد و روسری را به سر کرد.

ماشین مدتی بود که وارد شهر شده بود و ترافیک به تدریج سنگین تر شده بود ولی برای رامین که عادت به رانندگی در تهران داشت، رانندگی در یزد هیچ مشکلی را بوجود نمی آورد. در حالی که در یزد رانندگی می کردند تبلیغات رو ی دیوارها، جنگ بین ایران و عراق را به آنها یاد آور می کرد. رامین هم مانند همه ایرانیان از این جنگ متنفّر بود از عربها دل خوشی نداشت. دشمنی با عربها در دل خیلی از ایرانیان قدمت داشت. این عمر به زمان ساسانیان و حملۀ اعراب به ایران بر می گردد.با این وجود وقتی رامین به حرفهای موبد و شهرزاد فکر می کرد به خود گفت:" ممکن است که ما بیخودی نابودی ایران را به گردن اعراب می اندازیم و شاید که تقصیر کار خودمان (ساسانیان) هستیم.

موبد رامین را به طرف آتشکده یزد راهنمایی می کرد. رامین مدتی بود که از خیابان های اصلی خارج شده بود و در کوچه های فرعی زانندگی می کرد. نزدیک غروب بود ، آنها وارد کوچه بسیار باریکی شدند در آنجا ویترین مغازۀ کوچکی را دیدند. موبد گفت:" بالاخره رسیدیم. این مغازه کتابها و چیزهای مربوط به دین زرتشت رو می فروشد. اگر در ته کوچه به سمت چپ نگاه کنین ساختمان بزرگی رو می بینین که آتشکدۀ یزد است." همه از ماشین خارج شدند. موبد از رامین و رکسانا تشکر کرد و به آنها اسرار کرد که حتمأ فردا به آتشکده بیایند. شهرزاد هم از هر دو آنها تشکر کرد و گفت:" بخاطر پندار نیک ، گفتار نیک و کردار نیک شما بذر نیکی در سرزمین زرتشت پراکنده شده." رکسانا جواب داد:"ما فقط کاری رو کردیم که هر کس دیگری هم بود انجام می داد" شهرزاد رکسانا را بغل کرد و گفت:"اعتلای معنوی ایران در راه است." سپس موبد و شهرزاد به سمت آتشکده قدم زدند. رامین و رکسانا هم سوار ماشینشان شدند و آنجا را ترک کردند. اتفاقات امروزو ظهور شهرزاد بنظرشان غیر واقعی می آمد ولی هر دو مشتاقانه در انتظار فردا و دیدن شهرزاد در آتشکده بودند. وقتی که به هتلشان رسیدند ماشین را پارک کرده و وارد هتل شدند. بالای سر در هتل نشان " فرهور" برای دکور قرار داده شده بود. نشان فرهور به شکل دو بال گسترده است که در شکل باستانیش همیشه نیم قد زرتشت را در میان دارد. فرهور بصورت اصلی اش و در خیلی مواقع به شکل ساده تری به شکل قسمتی از نشا نی دیگر بر روی اتوبوسها و ساختمانها در همه جای ایران دیده می شود.

رامین و رکسانا به اطلاعات هتل نزدیک شدند. از کارمند هتل پرسیدند که به آنها کلید اطاقشان را که رزرو کرده بودند بدهد. کارمند هتل که در واقع مدیر هتل بود پس از چک کردن دفتر هتل کلید را به آنها داد و به یکی دیگر از کارمندان هتل گفت که چمدانهایشان را به اطاق ببرد. رکسانا و رامین که هنوز نمی خواستند به اطاقشان بروند در سالن ورودی هتل روی مبلی نشستند و سفارش چای دادند. مدیر هتل هم که از آنها خوشش آمده بود به آنها پیوست و همه شروع به صحبت کردند. در میان صحبت مدیر هتل گفت:"آیا می دانستید که قدیمی ترین درخت دنیا در ایران است. این درخت حتی از کورش بزرگ هم قدیمی تر است." رکسانا گفت :" ما مقبرۀ کورش بزرگ را در پاسارگاد دیده ایم. روی مقبره نوشته شده :"من کورش شاه شاهانم. به این خاکی که در آن خفته ام قبته نخورید." سنگ اصلی که این نوشته رویش کنده شده در موزۀ ایران باستان در تهرانه." رامین گفت:" امیدوارم که بلائی که بر سر موزه بغداد اومد سر موزۀ ایران باستان نیاید."

در همین موقع یک ملا با چند تا پاسدار وارد هتل شدند و مستقیمأ به میز اطلاعات رفتند. فضای هتل ناگهان عوض شد و همه احساس ناراحتی کردند. ملا از اطلاعات خواست که لیست افرادی را که در هتل اطاق دارند به او نشان دهند. مدیر هتل که این را دید رامین و رکسانا را ترک کرد و به اطلاعات هتل رفت. او لیست مهمانهای هتل را به ملا داد. ملا مردمی را که در سالن هتل نشسته بودند نگاه کرد . سپس به همراه تمامی پاسدارها از هتل خارج شد. رامین و رکسانا که کمی ترسیده بودند در دل گفتند:" حتی نمی شه نفس کشید!" در این زمان کارمندی که چمدانهایشان را به اطاق برده بود به آنها نزدیک شد و کلید اطاق را به آنها داد.رامین و رکسانا هم از سالن هتل خارج شدند و پس از گذشتن از حیاط به طرف اتاقشان رفتند.

حیاط هتل پر از درختان و گلهای زیبا بود.رکسانا خیلی از منظره حیاط خوشش آمده بود. او به رامین گفت:" خیلی قشنگه که صبح آدم بیاد اینجا و به این درختها و گلها نگاه کنه." بالاخره به اطاقشان رسیدند. رامین در را باز کرد. چمدانهایشان در نزدیکی در به صورت مرتب چیده شده بود. رکسانا چند عدد لباس از یکی از آنها در آورد و وارد حمام شد که دست و صورتش را بشورد و لباسش را عوض کند. رامین هم کتش را در آورد و داخل چمدانش به دنبال کتابی که با خود آورده بود گشت.

روی میزی که در اطاق بود قرآنی وجود داشت. رکسانا قرآن را برداشت و باز کرد و به خواندن صفحه ای که باز کرده بود پرداخت.معنی آیه ای که می خواند این بود: خدای مهربان گناهکاران را می بخشد رکسانا با خود فکر می کرد که چرا مردم مهربان نیستندو هیچوقت کسی را نمی بخشند. رامین که رباعّات خّیام را در چمدان پیدا کرده بود به رکسانا گفت:" بیا رباعّیات خیّام رو بخونیم." رکسانا گفت :" من ترجیح می دم که دیوان حافظ رو بخونم. شعر های خّیام همش راجع به شراب و مستی است و معمولا همه شبیه هم است." رامین در جواب رکسانا گفت:"وقتی خّیام دربارۀ شراب صحبت می کنه منظورش شراب نیست.منظور خّیام از شراب ، لذت دنیایی است و می خواد بگه که از دنیا لذت ببریدکه خیلی کوتاهه و کسی نمی دونه که بعد از مرگ چه اتفاقی        می افته." بعد رامین این رباعی را خواند:

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم                                 وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فــــردا که از این دیر فنا در گذریم                             باهفت هزار سالگان سربسریم

بعد رامین و رکسانا روی تخت خواب نشستند و به خواندن رباعّیات ادامه دادند. رکسانا این رباعی را خواند:

این یکدوسه روز نوبت عمر گذشت                   چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هر گز غم  د و روز مرا یا د نگشت                  روزی که نیام دست و روزی که گذ شت

 رامین خواند:

           هر سبزه که بر کنار جویی رسته است                              گویی ز لب فرشته خویی رسته است

            پا بر سر سبزه  تا به خا ری   ننهی                                   کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

 

رامین سر بالا کرد و دید که چشمان رکسانا پر از اشک شده. از او پرسید: "چرا گریه می کنی عزیزم" رکسانا جواب داد" دلم برای همه جوونها می سوزه" رامین او را بغل کرد و نوازشش کرد و گفت" گریه نکن عزیزم ، ما باید سعی کنیم که یک زندگی خوب برای خودمون درست کنیم. من می دونم که همه چیز درست خواهد شد".

 



نویسنده » رضا » ساعت 8:57 صبح روز دوشنبه 85 مرداد 9

سلام

این اولین پست من توی پارسی بلاگ هستش امید وارم بتونم با نظر وراهنمایی شما عزیزان مطالبم رو توی این وب  بنویسم

با تشکر از همه شما



نویسنده » رضا » ساعت 12:27 عصر روز یکشنبه 85 مرداد 8

<      1   2   3   4