سفارش تبلیغ
صبا ویژن



کتابچه - داستان زندگی ایدال

   

فصل دوّم

- یزد

از پنجره پشت ماشین روستا و معبد کوه چک چک پیدا بود که لحظه به لحظه کوچکتر و دورتر می شد. رکسانا در عقب ماشین در کنار شهرزاد نشسته بود و غرق تماشای شهرزاد بود. با دیدن موهای زیبای شهرزاد ،او نیز می خواست که روسریش را بردارد ولی از این عمل خود داری کرد. رامین هم که به انتهای جادۀ خاکی رسیده بود وارد جاده یزد شد. رامین کولر ماشین را روشن کرد ، کم کم هوای داخل ماشین خوب و خنک شد. رامین هنوز نمی توانست ظهور شهرزاد را باور کند و به همین دلیل سئوالاتی داشت که می خواست از همسرش درباره چیزهایی که او از نزدیک دیده بپرسد ولی از روی ادب تصمیم گرفت آنها را برای وقت دیگری بگذارد. رامین در دل خوشحال بود که موبد و شهرزاد در آنجا هستند. او از روی کنجکاوی و نه از روی مخالفت می خواست با موبد دربارۀ مذهب بحث کند. رو به موبد کرد و گفت:" شما حتمأ دربارۀ دوقولوهای ایرانی که از سر به هم چسبیده بودند و در سنگاپور جونشون رو از دست دادند شنیده اید. فکر نمی کنید که همین موضوع می تونه دلیل محکمی برای رد کردن وجود خدا باشه. چطور خدایی که به همه چیز داناست و تمام عالم رو بوجودآورده چنین اشتباه بزرگی رو انجام بده و کسانی رو مثل لاله و لادن خلق کنه".

موبد در جواب رامین گفت:" این دنیا مثل میدان جنگی می مونه که در اون اهورمزد و اهریمن دائمأ در حال جنگ هستند. رامین که منتظر چنین جوابی بود گفت:" پس مذهب زرتشت اونطوری که شما گفتید یک مذهب یکتاپرست نیست بلکه به دو وجود اهورمزد و اهریمن در مقابل همدیگر اعتقاد داره." موبد گفت:"من نگفتم تمام عالم ، فقط در این دنیا." و ادامه داد که:"این دنیا فقط قسمت کوچکی از تمام عالمه و با اینکه در این دنیا اهورمزد و اهریمن در حال جنگ هستند ،در تمام عالم فقط ایزد دانا حکمفرماست. دنیایی که ما در اون زندگی می کنیم نتیجه انفجار عظیمی بوده، در حالی که عالم همیشه اینجا بوده و خواهد بود."

رامین پرسید:"پس چرا ایزد دانا دنیایی نا کامل مثل دنیای ما خلق کرده؟" موبد ادامه داد:"چون این دنیا در نتیجۀ اختلاف بوجود آمده، اهورمزد و اهریمن نمی تونن بدون هم وجود داشته باشن همانطوری که ذرّات اتمی با وجود اختلافی که با هم دارن در کنار یکدیگر در مادّه باقی می مونن." رامین گفت:"نظر شما چیه؟ بهتره حکومت زرتشتی بجای حکومت اسلامی در ایران حکمفرما بشه؟!" موبد جواب داد:" نه، چنین اشتباهی در دورۀ ساسانی اتفاق افتاد. من فقط می خوام که مذهب زرتشت به زندگی معنوی مردم ایران کمک کنه. رامین به شوخی گفت:"ممکنه اخوند ها هم آدمهای بی مذهب رو مجرم حساب نکند!!" موبد در ادامه گفت:"باید بگم که تنها اخوندها نیستند که مذهب زرتشت را خفه کردند ما زرتشتی ها هم مقصریم. حدود هزارو چهارصد سال زرتشی ها فقط با هم ازدواج کردند و مذهبشان را گسترش ندادند ، برای همین هست که مذهب زرتشتی فقط به فرزندان زرتشتیان قدیم و نه به همۀ ایرانی ها تعلق دارد."

موبد دست در کیفش کرد. کتابی را از آن خارج کرد و به رکسانا داد و به او گفت:" به این کتاب نگاه کن ، بعد خواهی فهمید که چطور آلودگی و خودبینی موبدان زرتشتی در زمان ساسانیان موقعی که دین زرتشت دین رسمی ایران بود باعث پیروزی اعراب و سلطۀ اسلام بر ایران شد. این کتاب یکی از نوشته های ادرا ویراف است. او در زمان خودش معروف به خداشناسی بوده ولی در عین حال که یک موبد به شمار می آمد ، هفت خواهر داشت که همه را به زنی برده بود!" رکسانا کتاب را از موبد گرفت و نگاهی به نوشته های روی جلد کرد. اسم کتاب سفری به بهشت و جهنم ،او را به یاد فیلم ایتالیایی به نام دانته انداختکه مدتی قبل با زیرنویس فارسی دیده بود. رکسانا شروع به خواندن کتاب کرد. در مقدمۀ کتاب ، ادرا ویراف ، مردی با پندار نیک ، گفتار نیک و کردار نیک، انتخاب شد که به عالم غیرمادّی سفر کند. برای اینکه خود را آماده کند ویراف از سه پیالۀ طلائی پر از شراب و معجون ویشتاسب نوشید (رکسانا بیاد آورد که دوست زرتشتی اش در دانشگاه به او گفته بود که زرتشتیان مانند مسلمان ها، یهودیان و مسیحیان نمی توانند در مراسم مذهبی شراب یا مواد مخدّر استعمال کنند.) و روح او به پل چینوات در چاقات دائیتیک منتقل شد.رکسانا نمی دانست که آیا معجون ویشتاسب باعث شده بود که ویرافاین خیالات را ببیند یا نه؟.

کتاب ادامه داد:"وقتی ویرافوارد بهشت شد فرشته ها او را همراهی کردند. او دربارۀ قشنگی ها و آرامش بهشت صحبت می کرد. وقتی او بر راه ستارها قدم گذاشت ،پندار نیک او پذیرفته شد. کسانی که در راه ستارها قدم می زدند به روشنی ستارها می درخشیدند. سپس ویراف در راه ماه قدم گذاشت راهی که در آن گفتار نیک پذیرفته می شود. کسانی که در این راه قدم می گذارند مانند ماه می درخشند. بعد از این قدم در راه خورشید گذاشت ، راهی که در آن کردار نیک پذیرفته می شود. کسانی که در این راه می روند مانند خورشید می درخشند. در حالی که ویراف به همراه فرشته ها در بهشت قدم می زد ،او می دانست که این همه نتیجه کارهای خوب او در دنیای زندگان است. سروش و ادر دو فرشته همراه ویراف او را از رودخانه ای رد کردند که در نظر او گل آلود بود. فرشته ها به او گفتند که این رودخانه از اشک زندگان برای مردگان بوجود آمده و به ویراف هشدار دادند که برای مردگان نباید غم خورد و این غم خوردن برای آنها سختی به همراه خواهد داشت. وقتی به روح گناهکاران رسیدند ،ویراف دید که هر گناهکاری با عذابی مناسب با گناهش تنبیه می شود. او مردی را دید که پشت سرهم به صورت دردناکی کشته می شود. ادر به او گفت:"این روح مردی است که فردی خداشناس را گمراه کرده." ویراف مرد دیگری را دید که ماری از دهانش بیرون می آمد و مارهای دیگری هم به دور دست و پای او پیچیده بودند. ادر گفت:" این روح مردی است که با مرد دیگری نزدیکی کرده." همینطور که رکسانا به خواندن کتاب ادامه می داد متوجه شد که بیشتر گناهکارانی که در جهّنم درعذاب بودند زنان بودند و گناهشان این بود که به یک طریقی به دستور مردی عمل نکرده بودند. کتاب راجع به زنی صحبت می کرد که باید دائمأ لب و زبانش را بر روی اجاقی داغ می گذاشت و گناهش این بود که با شوهرش وقتی که او می خواست نزدیکی نمی کرد. زن دیگری در هوا شناور بود و زبانش کشیده شده ، به دور گردنش پیچیده شده بود. گناه او این بود که در زندگی با شوهرش مخالفت می کرد و از او بد گوئی می کرد و به او فحش می داد. زن دیگری دائمأ گریه و زاری می کرد. بر سرش تگرگ می بارید و در زیر پایش جویباری از فلز مذاب و سوزان وجود داشت و خودش سر و صورتش را با چاقو می برید. سروش و ادر توضیح می دادند که این روح زنی است که در زندگی بدون داشتن شوهر حامله شده و سپس نوزادش را از بین برده. برای عذابش او دائمأ صدای نوزادش را می شنود و از ناراحتی می خواهد سرو صورت خود را با چاقو ببرد. او به هر طرف می دود که نوزادش را پیدا کند و این التهاب مانند راه رفتن بر روی فلز مذاب می ماند.

رکسانا بعد از خواندن این صفحات با خود گفت:"مذهب زرتشت واقعأ برای زنان هیچ ارزشی قائل نیست". شهزراد که به او نگاه می کرد و به نظر می رسید که فکر او را می خواند گفت:" خیالاتی که ویراف دیده هیچ ربطی به مذهب زرتشت ندارد. در حقیقت این نمونه اشکالاتی است که در زمان به قدرت رسیدن مردان مذهبی بوجود می اید. زمانی که دنیا گرائی و آلودگی بر ایران چیره شده بود." شهرزاد ادامه داد:" در زمان پارتیان که قبل از ساسانیان حکومت می کردند مذهب از دولت جدا بود ولی اعتلای معنوی دین زرتشت بر زندگی مردم ایران غلبه داشت.ایرانیان آن زمان ایران رو که به دست یونانیان به خرابی کشیده شده بود آباد کردند و رومیان رو شکست دادند به طوری که ایران در زمان داریوش بسیار بزرگ شده بود. زمان درازی بعد از پارتیان وقتی که ساسانیان در ایران به حکومت رسیدند مذهب زرتشت فقط به اسم ،مذهب کشور بشمار می آمد و قدرت و اهداف موبدان که در حقیقت بر خلاف آنچه که زرتشت گفته بود عمل می کردند ماهیّت اصلی دین زرتشت رو تغییر داده بود.

نوشته های ادر ویراف مانند نوشته های " نیچه" در کتاب " و زرتشت گفت" به هیچ عنوان ماهیّت اصلی دین زرتشت را نشان نمی دهد و هیچ کدام از این تحاریف در کتاب گاتها و تعلیمات زرتشت که قبل و بعد از حملۀ الکساندر به ایران بر جای مانده بود وجود ندارد."

 

بعد از این شهرزاد دوباره سکوت کرد. ماشین در طول جاده حرکت می کرد ولی هیچ کس حرفی نمی زد. رکسانا داشت هنور به چیزهایی که شهرزاد به او گفته بود فکر می کرد.

در حالی که به یزد نزدیکتر می شدند رکسانا متوجه شد که ماشین ها را چک می کنند. رکسانا که می دانست اگر کسی را بدون روسری ببینند حتمأ اذیت خواهند کرد از کیف خود روسری دیگری را در آورد و به شهرزاد داد. شهرزاد روسری را از او گرفت ولی آن را به سر نکشید. رکسانا که می دانست خطر نزدیک است به شهرزاد گفت:"در زمان ما اگر کسی موهای سرش را نپوشاند دستگیر خواهد شد. خواهش می کنم روسری رو به سر کن." کم کم سربازها از دور دیده می شدند. رکسانا و رامین فکر می کردند که دستگیر خواهند شد ، همه به زندان خواهند رفت و در زندان آنقدر اذیت خواهند شد تا اینکه با رشوه بتوانند یک جوری خودشان را آزاد کنند. وقتی به مانع روی جاده نزدیک شدند رامین ماشین را متوقف کرد. سربازی به ماشین نزدیک شد و به داخل ملشین نگاه کرد. سرباز وقتی شهرزاد را بدون روسری دید متعجب شد. او از روی شانه به سربازان دیگر نگاهی انداخت و بعد دوباره به شهرزاد نگاه کرد و با اشاره به او گفت که او در خطر است و باید روسری را بر سر بکند. بعد سرباز انگشت بر لب گذاشت و به آنها علامت سکوت داد. بعد از آن سرباز از ماشین دور شد و به رامین اشاره کرد که می تواند برود. رامین هم ماشین را به حرکت درآورد و از آنجا دور شد.

رامین با عصبانیّت به شهرزاد گفت:"اون سرباز به شما این دفعه رو اختار داد. اگر اهمیّت نمی دین که خودتون به دردسر بیافتین، اقلأ به فکر ما باشید. رکسانا رو به شهرزاد کرد و گفت:"خواهش می کنم روسری را سرتون کنین ، دفعه بعد ممکنه به این آسونی از دستشون خلاص نشیم." شهرزاد لبخند زنان دست رکسانا را در دست گرفت و سرش را به علامت موافقت تکان داد و روسری را به سر کرد.

ماشین مدتی بود که وارد شهر شده بود و ترافیک به تدریج سنگین تر شده بود ولی برای رامین که عادت به رانندگی در تهران داشت، رانندگی در یزد هیچ مشکلی را بوجود نمی آورد. در حالی که در یزد رانندگی می کردند تبلیغات رو ی دیوارها، جنگ بین ایران و عراق را به آنها یاد آور می کرد. رامین هم مانند همه ایرانیان از این جنگ متنفّر بود از عربها دل خوشی نداشت. دشمنی با عربها در دل خیلی از ایرانیان قدمت داشت. این عمر به زمان ساسانیان و حملۀ اعراب به ایران بر می گردد.با این وجود وقتی رامین به حرفهای موبد و شهرزاد فکر می کرد به خود گفت:" ممکن است که ما بیخودی نابودی ایران را به گردن اعراب می اندازیم و شاید که تقصیر کار خودمان (ساسانیان) هستیم.

موبد رامین را به طرف آتشکده یزد راهنمایی می کرد. رامین مدتی بود که از خیابان های اصلی خارج شده بود و در کوچه های فرعی زانندگی می کرد. نزدیک غروب بود ، آنها وارد کوچه بسیار باریکی شدند در آنجا ویترین مغازۀ کوچکی را دیدند. موبد گفت:" بالاخره رسیدیم. این مغازه کتابها و چیزهای مربوط به دین زرتشت رو می فروشد. اگر در ته کوچه به سمت چپ نگاه کنین ساختمان بزرگی رو می بینین که آتشکدۀ یزد است." همه از ماشین خارج شدند. موبد از رامین و رکسانا تشکر کرد و به آنها اسرار کرد که حتمأ فردا به آتشکده بیایند. شهرزاد هم از هر دو آنها تشکر کرد و گفت:" بخاطر پندار نیک ، گفتار نیک و کردار نیک شما بذر نیکی در سرزمین زرتشت پراکنده شده." رکسانا جواب داد:"ما فقط کاری رو کردیم که هر کس دیگری هم بود انجام می داد" شهرزاد رکسانا را بغل کرد و گفت:"اعتلای معنوی ایران در راه است." سپس موبد و شهرزاد به سمت آتشکده قدم زدند. رامین و رکسانا هم سوار ماشینشان شدند و آنجا را ترک کردند. اتفاقات امروزو ظهور شهرزاد بنظرشان غیر واقعی می آمد ولی هر دو مشتاقانه در انتظار فردا و دیدن شهرزاد در آتشکده بودند. وقتی که به هتلشان رسیدند ماشین را پارک کرده و وارد هتل شدند. بالای سر در هتل نشان " فرهور" برای دکور قرار داده شده بود. نشان فرهور به شکل دو بال گسترده است که در شکل باستانیش همیشه نیم قد زرتشت را در میان دارد. فرهور بصورت اصلی اش و در خیلی مواقع به شکل ساده تری به شکل قسمتی از نشا نی دیگر بر روی اتوبوسها و ساختمانها در همه جای ایران دیده می شود.

رامین و رکسانا به اطلاعات هتل نزدیک شدند. از کارمند هتل پرسیدند که به آنها کلید اطاقشان را که رزرو کرده بودند بدهد. کارمند هتل که در واقع مدیر هتل بود پس از چک کردن دفتر هتل کلید را به آنها داد و به یکی دیگر از کارمندان هتل گفت که چمدانهایشان را به اطاق ببرد. رکسانا و رامین که هنوز نمی خواستند به اطاقشان بروند در سالن ورودی هتل روی مبلی نشستند و سفارش چای دادند. مدیر هتل هم که از آنها خوشش آمده بود به آنها پیوست و همه شروع به صحبت کردند. در میان صحبت مدیر هتل گفت:"آیا می دانستید که قدیمی ترین درخت دنیا در ایران است. این درخت حتی از کورش بزرگ هم قدیمی تر است." رکسانا گفت :" ما مقبرۀ کورش بزرگ را در پاسارگاد دیده ایم. روی مقبره نوشته شده :"من کورش شاه شاهانم. به این خاکی که در آن خفته ام قبته نخورید." سنگ اصلی که این نوشته رویش کنده شده در موزۀ ایران باستان در تهرانه." رامین گفت:" امیدوارم که بلائی که بر سر موزه بغداد اومد سر موزۀ ایران باستان نیاید."

در همین موقع یک ملا با چند تا پاسدار وارد هتل شدند و مستقیمأ به میز اطلاعات رفتند. فضای هتل ناگهان عوض شد و همه احساس ناراحتی کردند. ملا از اطلاعات خواست که لیست افرادی را که در هتل اطاق دارند به او نشان دهند. مدیر هتل که این را دید رامین و رکسانا را ترک کرد و به اطلاعات هتل رفت. او لیست مهمانهای هتل را به ملا داد. ملا مردمی را که در سالن هتل نشسته بودند نگاه کرد . سپس به همراه تمامی پاسدارها از هتل خارج شد. رامین و رکسانا که کمی ترسیده بودند در دل گفتند:" حتی نمی شه نفس کشید!" در این زمان کارمندی که چمدانهایشان را به اطاق برده بود به آنها نزدیک شد و کلید اطاق را به آنها داد.رامین و رکسانا هم از سالن هتل خارج شدند و پس از گذشتن از حیاط به طرف اتاقشان رفتند.

حیاط هتل پر از درختان و گلهای زیبا بود.رکسانا خیلی از منظره حیاط خوشش آمده بود. او به رامین گفت:" خیلی قشنگه که صبح آدم بیاد اینجا و به این درختها و گلها نگاه کنه." بالاخره به اطاقشان رسیدند. رامین در را باز کرد. چمدانهایشان در نزدیکی در به صورت مرتب چیده شده بود. رکسانا چند عدد لباس از یکی از آنها در آورد و وارد حمام شد که دست و صورتش را بشورد و لباسش را عوض کند. رامین هم کتش را در آورد و داخل چمدانش به دنبال کتابی که با خود آورده بود گشت.

روی میزی که در اطاق بود قرآنی وجود داشت. رکسانا قرآن را برداشت و باز کرد و به خواندن صفحه ای که باز کرده بود پرداخت.معنی آیه ای که می خواند این بود: خدای مهربان گناهکاران را می بخشد رکسانا با خود فکر می کرد که چرا مردم مهربان نیستندو هیچوقت کسی را نمی بخشند. رامین که رباعّات خّیام را در چمدان پیدا کرده بود به رکسانا گفت:" بیا رباعّیات خیّام رو بخونیم." رکسانا گفت :" من ترجیح می دم که دیوان حافظ رو بخونم. شعر های خّیام همش راجع به شراب و مستی است و معمولا همه شبیه هم است." رامین در جواب رکسانا گفت:"وقتی خّیام دربارۀ شراب صحبت می کنه منظورش شراب نیست.منظور خّیام از شراب ، لذت دنیایی است و می خواد بگه که از دنیا لذت ببریدکه خیلی کوتاهه و کسی نمی دونه که بعد از مرگ چه اتفاقی می افته." بعد رامین این رباعی را خواند:

 ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

 وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

 فــــردا که از این دیر فنا در گذریم

 باهفت هزار سالگان سربسریم

بعد رامین و رکسانا روی تخت خواب نشستند و به خواندن رباعّیات ادامه دادند. رکسانا این رباعی را خواند:

این یکدوسه روز نوبت عمر گذشت                   چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هر گز غم  د و روز مرا یا د نگشت                  روزی که نیام دست و روزی که گذ شت

 رامین خواند:

 هر سبزه که بر کنار جویی رسته است

 گویی ز لب فرشته خویی رسته است

 پا بر سر سبزه  تا به خا ری   ننهی                                  

کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

 

رامین سر بالا کرد و دید که چشمان رکسانا پر از اشک شده. از او پرسید: "چرا گریه می کنی عزیزم" رکسانا جواب داد" دلم برای همه جوونها می سوزه" رامین او را بغل کرد و نوازشش کرد و گفت" گریه نکن عزیزم ، ما باید سعی کنیم که یک زندگی خوب برای خودمون درست کنیم. من می دونم که همه چیز درست خواهد شد".



نویسنده » رضا » ساعت 1:55 عصر روز شنبه 86 اردیبهشت 8

 

 

از محبت خارها گل میشود



نویسنده » رضا » ساعت 11:39 عصر روز شنبه 86 اردیبهشت 1



نویسنده » رضا » ساعت 1:18 عصر روز چهارشنبه 86 فروردین 29

بزرگ

در دامنه کوهی، سه بنّا زندگی می کردند. کار آنها تراشیدن سنگهایی بود که از دل کوه‌ها استخراج می‌کردند.
وقتی از اولیّن بنّا پرسیدند: "چه کار می‌کنی؟" در پاسخ گفت: "سنگ می‌تراشم"
وقتی همین پرسش از دومین بنّا شد، گفت: "سنگ می‌تراشم تا دیوار بسازم!"
و وقتی این پرسش از سومین بنّا نیز شد، هیجان زده پاسخ داد: "قصر بزرگی می‌سازم که در بالای این کوه قرار خواهد گرفت و همه این سنگها برای ساختن پایه‌های نیرومند قصر هستند. بعداً سنگهای کوچکتری برای ساخت دیوارهای عظیم و محکم‌ قصر و سر دروازه‌های آن خواهم تراشید و آنگاه ..."
با هدفی بزرگ به آینده بنگرید، تا کار بزرگی در وجود شما شکل گیرد!

 

http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/160.gif



نویسنده » رضا » ساعت 1:18 عصر روز چهارشنبه 86 فروردین 8

مرواریدهاى خفته در آب

       عبدالرحمان با بینى گشاد و صورت استخوانى و چروکیده آفتاب سوخته اش از درون قوطى سیاهى، مشتى قیر برداشت و بر تنش مالید . گفت: مرکب ماهى هر وقت بخواد از دست کوسه فرار کنه مایعى سیاه از خودش بیرون مى فرسته، این قیر با بویى که داره باعث مى شه کوسه نزدیک نشه.»

      کمى مکث کرد و دوباره گفت: «خدارو شکر تا حالا به سراغ من نیومده اینم براى محکم کاریه».
      وقتى گفتم دیگر صید نکن مثل پدرم بیمار مى
 شوى. گفت: «تا زمانى که مروارید درشتى پیدا نکنم که به درخشش صورت قادرم باشد دست نخواهم کشید.»

پسرش، قادر را فقط یک بار دیده بودم. آن هم روزى بود که با دیگر رزمندگان جلو در مسجد آبادى منتظر اتوبوس بودند. بعدها خبرش رسید که مفقودالاثر شده. گفتم: عبدالرحمان، شاید اسیر شده باشه؟

      عرق از سر و رویش مى چکید، بلند شد و با آرنجش چشم ها و پیشانى اش را پاک کرد، زانوهایش مى لرزید، گفت: «اگر اسیر شده بود تا حالا خبرى ازش بهم مى رسید. تنها خبرى که دادند گفتند در عملیات خیبر - جزیره مجنون با چند غواص دیگر به ماموریت رفتند، همه برگشتند به جز قادر من.»

      بغضش را فرو خورد، خط هاى روى پیشانى اش برجسته تر شدند، دوباره گفت: «قادر تنها مروارید گرانبهاى زندگیم بود، بعد از سال ها نذر و دعا خدا او را به ما داد، حالا در زیر دریا خوابیده.»

      کیسه چرمى را دور گردنش انداخت و طناب را دور کمرش بست و رو کرد به من و گفت: «طناب را محکم نگه دار، هر وقت نفسم تنگ شد طناب را مى کشم اون وقت سریع منو بالا بکش.»
      بعد دسته چاقو را بین دو لبش گذاشت و به درون آب سرد شیرجه زد. پدرم مى
 گفت... آب سرد بدترین آب است براى یک غواص.

      به انتظارش شکمم را روى لبه قایق تکیه دادم و طناب در دست به دریا خیره ماندم. با تکان هاى آرام قایق، چشمانم نیمه بسته مى شدند، هنوز خبرى از عبدالرحمان نبود.

      اندکى بعد با صداى به هم خوردن آب نزدیک قایق چشمانم را باز کردم،عبدالرحمان را دیدم، دست هایش را روى لبه قایق گذاشته بود، کمکش کردم و به درون قایق کشاندمش، تندتند نفس مى کشید و سرفه هاى خلط دار مى زد. نگرانش شدم، مدام مى گفتم: حالتان خوب است؟

      دستش را به علامت رضایت بالا برد. کیسه چرمى را از دور گردنش باز کردم. چندلحظه بعد که آرام شد، با چاقوى نوک تیزش به درز صدف ها فشار داد، آن را باز کرد، مروارید ریزى از درون صدف بیرون آورد و در کیسه دیگرى انداخت.

      از فلاکس یک استکان چاى پر رنگ ریخت و بدون قند آن را سر کشید . چند سرفه خشک کرد و گفت: «سلیم، دوباره مى خوام به زیر آب برم» .

      چون از انتظار کشیدن خسته شده بودم گفتم: براى امروز بس است. خسته شده اید. فردا هم مى شود صید کرد.

      بى هیچ اعتنایى به گفته من گره طناب را دور کمرش سفت کرد، قبل از آن که به درون آب شیرجه بزند دستى به سرم کشید و گفت: «جوون، صبور باش» و به درون آب پرید.
این بار هم به انتظار او به دریا نگاه کردم. دیگر حوصله
 ام سر رفته بود. سر طناب در دستم کشیده مى شد. کف دستم مى سوخت. کم کم نگرانى و دلشوره ام بیشتر شد. آب دهانم را به سختى قورت دادم. آخرین قطره آب قمقمه را هم تمام کردم. دهانم را نزدیک آب گرفتم فریاد زدم: «عبدالرحمان بیا بالا».

      فکر مى کردم صدایم در اعماق ۱۷ مترى یا شاید هم بیشتر خواهد پیچید ، طناب را محکم کشیدم، بعد از کشیدن، کیسه چرمى که به انتهاى طناب آویزان بود بالا آمد. ترس تمام تنم را لرزاند، خود او کجا بود؟ شاید هم مى خواست سر به سرم بگذارد یا مرا بترساند. اما مگر چقدر دیگر نفس داشت که در آن زیر بتواند دوام بیاورد.

      کم کم خورشید از وسط آسمان به سمت مغرب پایین تر مى آمد.

      مرتب در قایق راه مى رفتم و به اطراف نگاه مى کردم. دریا آرام تر از قبل شده بود. نسیم گرمى به صورتم خورد، دلم مى خواست برگردم اما وحشت داشتم برگردم. مى ترسیدم عبدالرحمان بالا بیاید و قایق را نبیند و تا ساحل نتواند شنا کند. بهتر دیدم بى حرکت بمانم، تنها کارى که مى توانستم بکنم فریاد کشیدن بود.

      بعد از مدتى متوجه شدم خورشید پایین تر رفته و بزرگتر شده، از تشنگى مجبور شدم چند قطره از آب دریا توى دهانم بچکانم، شورى آب ترک لب هایم را مى سوزاند و سرم گیج مى رفت، دیگر هیچ حسى نداشتم، دراز کش با چشمان نیمه باز به آسمان نگاه کردم، من هم مانند عبدالرحمان امید داشتم به دنبالم بیایند. شاید هم با این حرف مى خواستم خود را تسکین بدهم که همه جا تیره و تاریک شد.

     وقتى چشمانم را باز کردم کیسه چرمى در دستم بود.

     به سستى بالا تنه ام را از روى کف قایق بلند کردم، کیسه چرم را باز کردم، چند تا صدف بود، چاقو را از جیب شلوار بیرون آوردم و به درز صدف ها فشار دادم ،هیچ چیز درونشان نبود حتى یک مروارید ریز.



نویسنده » رضا » ساعت 1:12 عصر روز چهارشنبه 85 اسفند 9

   1   2      >